پست هفتم
نگین:
سه ماه مثل برق وباد گذشت ومن الان کنار سفره هفت سین وخانوادم نشستم.خیلی خوشحالم که برگشتم ایران.درسته موقع برگشتن کلی گریه کردم ولی الان شادم.
بعد از گرفتن عیدی سریع به نت وصل شدم ورفتم سراغ وبکم.
من:سلامـــــــــــــــــ عید همتون مبارک بـــــــــــــــــاشه.
خاله تهمینه:سلام دخترم عید تو هم مبارک باشه.
عموامیر:به به سلام دختر زبل عید شما هم مبارک میبینم خیلی خوشحالی.
من:بلـــــــــــــــــــــــه اینجا جای شما خیلی خالیه.
هیراد:علیک السلام خانوم منم خوبم.
من:سلام هیراد ببخشید صفحه لب تاب کوچیک ندیدمت.پریا خوبه؟خودت خوبی؟دنیل من خوبه؟
پریا:سلام نگین جونم.من خوبم دنی هم خوبه توخوبی؟
من:ممنونم.
خاله تهمینه:دلمون واسط خیلی تنگ شده.
من با بغض گفتم:منم همینطور.
هیراد:هی نگین بازم گریه؟
من:نه بابا اون نگین زر زرو مرد توکفنم پوسید کجای کاری برادر؟
هلنا:هــــــــــــــــــــوی نگین خر یهو نگی منم هستما.
من:حســــــــــــــــــــــــــــــام هنوز این زنتو ادب نکردی؟
حسام:سلام خانوم.اولا عیدت مبارک دوما زن من خیلیم ادب داره خوتو چرا ندیدیش؟
هلنا خندید ولپ حسامو بوسید وزبونشو برای من بیرون اورد که گفتم:خاک تو سرت بچت داره راه میوفته ولی تو هنوز اادب نشدی.
هلنا:گمشــــــــــــو
اومدم جوابشو بدم که دنیل با جیغ گفت:عمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
من:جون عمه.قربون اون عمه گفتنت برم من.حالت چطوره عزیزه دلم.
دنیل:خلابم عمه.داگونم.
من:خراب؟داغون؟اینا چیه عمه میگی؟
دنیل :نمیدونم عمه.ملیضای بابا میگن منم بلد شدم.
من:از دست تو.
دنیل:عمه بلگشتی ایلان منو تهنا دوزاشتی.
من:قربونت برم عزیزم.عمه بازم میاد امریکا تومیای ایران.هموزودمیبینیم.
دنیل:عمه گول میدی؟
من:آله عمه گول میدم.گوله مردونه.
دنیل:هولـــــــــــــــــــــــــــــــــــاعمه رو بازم میبینم.
بعد دیدن اونا اروم شدم.خوب بزارید از تغییرات خانواده پدرومادرم بگم.
اول خانواده پدرم:
کیـــــــــــــــــان زن گرفته وبچه داره.اسم زنش پرستوِ.یه پسر کوشولوی چهارماهه هم به اسمه پویا داره.
مهبدم زن گرفته واونم باباشده.اسم زنش سوگنده واسم پسرکوچولوی دوماهش کوشا.
کیانا خواهر کیانم عمران قبول شده مثل داداشش.
نسیم خواهرم تو یه کیلینیک دهان ودندان کارمیکنه وخیلی موفقه.
عمو ماهان وعمومیلادم دوباره پدر شدن.عمومیلاد یه دختر داره دوساله اسمش حنا وعموماهانم یه دختر داره 1ساله به اسم سنا.
حالا خانواده مامانم:
زانیار زن گرفته واون یه دختر ناز چهارساله به اسم کتایون داره.اسم زنش آرامه هستش .دختر نازیه ومن خوشحالم که تونسته زانیارو عاشق خودش کنه.
یاشار یه پسر خیلی خوشتیپ وخوشگل شده.اونم دانشگاه میره ووکالت میخونه.
میدونید یه اتفاق جالب برای من افتاد.وقتی داشتم بی خبر برمیگشتم ایران تا خانوادم را قافل گیر کنم توی فرودگاه دوباره به یه پسرخوردم.ایندفعه اون یه پسر هجده نوزده ساله بودکه کنار دوستاش ایستاده بود.
ازش معذرت خواهی کردم .خواستم راه بیوفتم برم سمت تاکسی که پسره صدام زد.تعجب کردم .
برگشتم عقب وگفتم:بامنی؟
پسره گفت:نگین؟خودتی؟من خوابم؟
من:اقا پسر تومنومیشناسی؟
پسرباتعجب به من نگاه کرد وگفت:نگین؟تومنو نشناختی؟بابا همه فامیل میگن خیلی عوض شدم ولی دیگه نه اونقدرکه دختر خالمم نشناستم.
دخترخاله؟این چی میگه؟
من:منو اسکول کردی؟پسره بی ادب.
خواستم برگردم که گفت:نگیـن منم یاشار.
خشکم زد.سریع برگشتم عقب که گفت:بالاخره شناختی همسرجون؟
من:یاشارخودتی؟وای پسرهِ عوضی چقدر خوشگل شدی.
یاشار ودوستاش خندیدن ویاشارگفت:بابا یا تعریفمو بکن با فحشم بده همسرجان.
من:تو هنوز این همسر جان گفتنتو ترک نکردی؟
یاشار:نه جونه همین سهیل .همزمان به یه پسرجذاب اشاره کرد.
پسره گفت:جونه دوست دخترات.چرا ازمن مایه میزاری؟
یاشاربا لحن خرکننده ای گفت:داش سهیل چون برام مهمی جونتو قسم خوردم این خانوم باورش شه .
سهیل:خوب بابا.
یاشار روبه من گفت:اینا دوستای من هستن .شایان،پرهام،سیاوش وبایه صدای زنونه گفت:اینم شوهرم عشقم سهیل کله خر
سهیل:عــــــــــــــــــــــــه
یاشار:کوفتـــــــــــــــــــــــــه
اون پسره که شایان اسمش بود ومیخوردتقریبا همسنه من باشه ،راسی یاشار چرا با پسر این سنی دوسته؟اصلا به من چه.
اهان داشتم میگفتم اون گفت:یاشار جان این خانومو معرفی نمیکنی؟
یاشار:بابانگینه دیگه دختر خالم که امریکا بود براتون گفته بودم ازش.
پسراهمه ابرازخوشوقتی کردن واون شایانه گفت:یاشارخیلی تعریفتونو میکرد.
من:یاشاربه من لطف داره.
من:راستی یاشار تهران چکارمیکنی؟
یاشار:خیر سرم اینجا درس میخونما.الانم دارم برمیگردم تهران ایناهم اومدن بدرقه من.توچراخبر ندادی داری میای؟
من:خواستم سوپرایزتون کنم.
یاشار:بازم برمیگردی؟
من:نه
یاشار:نه؟
من:نه دیگه درسم تموم شد.
یاشار:جدی؟ولی چه زود.
من:طاقت دوری از شمارا نداشتم بکوب خوندمو واحد زیاد برداشتم تا بالاخره تخصصمو گرفتم.
همین الانم هواپیمای امریکا نشست ومن میخوام برم سوار هواپیمای اصفهان بشم.
اون روز با یاشار برگشتم اصفهان.
آرتین:
سرم داره از دردمی پوکه.چقدر سخنرانی کردن.
نمیدونم فک اینا دردنگرفت؟
حالا اینهمه صدای بلندپشت میکروفون بگذریم من این محبت های خرکی شبنم ونیکی را کجای این ول وامونده جابدم؟
هر5دقیقه یکبار یکی از این دوستای ترشیده شون رامیارن کنار من ومعرفیشون میکنن.بعد میگن:اینومیپسندی واسه ازدواج؟
حالا من هی حرص میخورم سامان وامیر علی هی بهم میخندن.یعنی من باید برم سرمو بکوم تودیوار.
امروز14فروردینه.دیروز برای سیزده به در رفتیم حافظیه.هرکسی فال گرفت نوبت من که شد فالم این دراومد:
روز هجران وشب فرقت یار آخرشد زدم این فال وگذشت اختروکارآخرشد
آنهمه ناز وتئغــــــم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخرشد
این فال را به نیکی گرفتم وبه دلم افتاد که نگینم به زودی برمیگرده.
فرداقراره راه بیوفتیم.حالا یکی بیاد این شبنم ونیکی رابگیره که ازصبح الل طلوع تا الان مثله اسب اساری وخربارکش مارابردن بازار ودارن ازمون کارمیکشن.
قسم میخورم که اونا تمام بازارا را بار کردن.هی بهشون میگم:مگه شمادوتا لباس ندیده اید که اینقدر لباس وکیف وکفش خریدید؟اون لحظه شبنم یه چیزی گفت که تصمیم گرفتم تا اخر عمر خفه شم وبراشون بارکشی کنم.برگشته میگه: نزار دوباره یه مشت دختر و مامانتوبه جونت بندازیما.حرف نزن واین لباسارو بیار.
یعنی تهدید از این کارساز ترنبود برای من.
درحالی که داشتم بیهوش میشدم وارد اتاق خودم توی هتل شدم.قبل ازاینکه خواب منو کاملا باخودش ببره عکس نگین را برداشتم وبوسیدم وبعد به خواب رفتم.
نگین:
نگاهی به تابلوی سردر بیمارستان میندازم.همون تابلویی که اسم بیمارستان روش حک شده بود ومن هرگز اون اسم رافراموش نکردم.
من برگشتم به همون مکانی که خاطره های زیادی درش داشتم.
من توی این بیمارستان دوستای جدید پیدا کردم.عاشق شدم وبیمارای زیادی را معالجه کردم .بیمارستانی که هنوز صداهای دعواهایی که با ارتین میکردم وقهقهه هایی که از دست کاراش میزدم درش تو گوشمه.
بایاد اوری خاطرات بغض گلوموچنگ میزنه.
قبل از ورود یه نگاهی به خودم میندازم:شلوار کتون سورمه ای،مانتوی بلند سورمه ای که روی کمرش یه کمربند ضریف وباریک میخوره واستیناشو تا قبل از ارنج بالا زدم،یه روسری سه گوش بلند سورمه ای که ترمه وزر دوزی شده وکیف وکفش لژدار ورنی سفید.ازوقتی برگشتم ایران دیگه چادرسرنمیکنم.میدونم نمیتونم حرمت چادر را نگه دارم.
بایه بسم الله باپاهای لرزون وارد بیمارستان میشم.بیمارستان تغییرزیادی نکرده.
نمیدونم شبنم،نیکی وآرتین وبقیه هنوز هستن یانه.
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم.یه دختر جوون حدودا25یا26ساله نشسته بود همون جایی که اون روز من نشسته بودم وناخونامو سوهان میکشیدم وارتین ادای منو بیرون میاورد.
بایاد اوری اون خاطرات خندم گرفت.
من:ببخشید؟
دختر:بفرمایید؟
من:دکترکریمی تشریف دارن؟
دختر:شما؟
من:از اشناهاشون هستم.
دختر:تا اونجایی که من میدونم دایی من اشنایی مثله شما نداره.
اووخ پس دکتر کریمی داییشه؟هی پس حتما بانیکی هم فامیله فکرکنم شایددخترخالشه.
من:شما که حتما نباید همه ی اشناهای داییتون رابشناسید.حالا جواب من رابدید هستن؟
دختره باحرص گفت:نه خیــــــرررر...رفتن شیراز همایش داشتن
من:میشه بدونم کیاهمراهشون رفتن؟؟
دختر:شما کی هستید؟چرااینا را میپرسید؟
ای بابا اینم وقت گیر اورده ها.نکنه فکرکرده زن دوم داییشم؟بااین فکرخندم گرفت.
من:ای بابا تا نگم کی هستم ول نمیکنیا.
کارت پزشکیمو بیرون ارودم ونشونش دادم.
انگاری اسمم به نظرش اشنا اومد چون چند باری اسممو تکرار کرد وبه فکرفرو رفت.
من:خانوم...خانوم.
دختر:بله؟
من:حالا میشه جواب منو بدید؟
دختر:بله دکترا محتشم،ملکی،سماواتی،سعادت وپرستارها خانوم خردمند ،حاجتی،نشوری ،بهبهانی،قنبری.
وای خدای من دوستای من هنوز اینجا هستن.ارتین هم هنوز هست.
ازروی خوشحالی اشک میریختم.اون دختره هول کرد ورفت یه داخل ابدارخونه سمت راست ایستگاه پرستاری.فکرکنم رفت اب بیاره.
عکسهایی راکه از بچه ها داشتمو بیرون اوردم وبهشون نگاه کردم.چقدردلم واستون تنگ شده.نمیدونم عکس الملتون بعد ازدیدن من چیه.
نمیدونم بغلم میکنید وبهم میگید رفتی فداسرت حالا خوبی یانه ویا میزنید تو گوشم ومیگید برو گمشو همون جایی که تاالان بودی.
باصدای اون دختره به خودم اومدم وخواستم عکسهارو ببریم که اون گفت:این ...این عکسه..
من نمیخواستم اون ببینه ولی دید وحالا مجبورم براش یه مختصری بگم.
من:بله ایناا عکس دکتر سماواتی وخانوم خردمنده.اونا دوستای صمیمی من بودن ولی من بعدها به خاطر درس رفتم امریکا وتا الان که 4ساله گذشته ندیدمشون.
دختر:اون عکسه خواهر من.
من:چی؟کدوم عکس؟کی خواهرته؟
دختر:نیکی اون خواهر منه.من نیلوفرم.
اره یادمه نیکی گفته بود یه خواهر به اسم نیلوفرداره ولی من هرگز ندیده بودمش.
من:نیکی ازت گفته بود ولی من متاسفانه نشناختمت.
نیلوفر:اسمتون به نظرم خیلی اشنا میومد ولی هرچی فکرکردم یادم نیومد کجا چنین اسمی راشنیدم.ولی الان یادم اومد.خانوم دکتر من همه اتفاقاتی که براتون افتاد رامیدونم ومتاسفم.نیکی ازشما خیلی میگفت وبعد از رفتن شما خیلی گوشه گیر وناراحت شد.
شبنمم همینطور خیلی بی تابی میکرد.
من:من واقعا متاسف وشرمنده هستم.
نیلوفر:دکتر چرا زنگی به اونا نزدید؟
من:نمیتونسم .درک کن.اینقدرم نگو دکتر احساس پیری میکنم.اسممو که میدونی من نگینم بگو نگین نه دکتر.
نیلوفر خندید وفت:باشه نگین جون منم نیلوصداکن.
من:نیلو فر دکترا کی برمیگردن؟
نیلوفرنگاهی به ساعتش انداخت وگفت:امــــــــــــــ حدودا یک ساعت دیگه.چندروزی میشه که رفتن.
باشنیدن زمان برگشتشون قلبم تندتند شروع کرد به زدن.
نیلوفر حالمو فهمید وگفت:اروم باش نگین.
من:نمیتونم نیلو.نمیدونم برخوردشون بامن چیه.نیلوفر اگه بگن برو گمشو من میرم.
نیلوفر:نه دختر دیوونه ای اونا به دوستشون که بعد 4سال برگشته نمیگن گمشوفوقش دوتا نر وماده میزن این طرف واون طرف لپت بعدم بغلت میکنن وبساط ماچ وبوسه به راه میشه.
من:واقعا ممنونم از اینهمه امید واری.
نیلو:خواهش.
نمیدونم چقدر باهم حرف زدیم که یه دفعه نگاه نیلو رفت سمت در ورودی وگفت:نگین اومدن.همشون هستن.
دستام شده بودن یه تیکه یخ.نگاهمو به سمت در چرخوندم.وای خدای من اونا هاشن.همه اونایی که من با تک به تک خاطراتشون توی اون کشور زنده موندم.
شبنم ونیکی اب زیر پوستشون رفته بود وازدور میشد فهمید یه ذره تپل شدن.
شبنم هم دیگه چادر نداشت.دختره خر من میدونستم چادر رو سر این بند نمیشه ها.اون چند سالی هم که باهم دوست بودیم به خاطر من سر میکرد.
نیکی هم که کلا چادری نبود.
نگاه هم به دکتر سامان ملکی وامیر علی سعادت افتاد.
امممممممممممم اونامثل همیشه خوشتیپ بودن وکمی هم درشت هیکل شده بودن.
ولی چرا...چرا ارتین من اینقدر لاغر شده بود؟یعنی مریض بود؟.
ولی هنوزم مثل همیشه جذاب وخوشگل بود.
سریع رفتم توی یکی از راهرو ها پنهان شدم وبه نیلو گفته نگه منو دیده.
دکترا داشتن میرفتن سمت اتاق کنفرانس.
خستگی از سر وصورت همشون میریخت.
قبل از اینکه دکتر کریمی در اتاق کنفرانس را باز کنه،عزممو جزم کردم وصداش زدم:دکتر کریمی؟
باصدای من همه ی سرها به سمتم برگشت.
حس کردم ارتین خیلی سریع تراز بقیه به سمتم چرخید.
همه با تعجب داشتن نگاهم میکردن.
کسایی که منو نمیشناختن زیاد تعجبی نکردن ولی اونایی که منو میشناختن تو بهت بودن.
من:س..سلام
دکترکریمی زود به خوذش اومد وگفت:دکتر کیانی؟خودتون هستید؟من که باورم نمیشه.شما کجا اینجا کجا؟درستون که هنوز تموم نشده پس برای چی برگشتید؟
من:بله دکتر خودم هستم.درسم هم تموم شده خوب واحدامو زود پاس کردم وتخصصموگرفتم.
باجیغ شبنم توجهم بهش جلب شد:نگیــــــــــــــــــــــــــــــن وزد زیر گریه.
نیکی هم گریه راه انداخت وگفت:شبنم این همون نگین خودمونه؟اره خودشه نه؟این همون بی معرفته که 4ساله که رفته وهیچ خبری از خودش بهمون نداده.
حالا اونایی که منو نمیشناختن کنجکاوشده بودن.منم گریه کردم ورفتم بغلشون کردم.
سه تایی تو بغل هم هق هق میکردیم
گفتم:شرمن....شرمندتونم.منو...ببخشید.
سامان اومد سمت شبنم وبغلش کردفت:خانومم گریه نکن.اینم ازنگین خانوم که برگشته.دیگه بی تابی نکن.:پس ایناهم باهم ازدواج کردن البته از نگاهشون به هم معلوم بود ماله همن.»
امیر علی هم اومد سمت نیکی وبهش دلداری میداد.
ایناهم که خودم ازمراسم خاستگاری امیرعلی وجواب نیکی خبر داشتم ونیاز به فسفرسوزوندن نبود.
تواوج گریه یه نفر به سمت من اومد وبغلم کرد.بهش که نگاه کردم دیدم نیلوفره.
آروم تر که شدم رفتم سمت پزشکایی که میشناختم وسلام کردم.رفتم نوبت ارتین شد.رفتم کنار ارتین وگفتم:سلام دکتر محتشم.
ارتین بایه صدای فوق العاه ضعیف گفت:سلام.
خواستم ازش بپرسم حالتون چطوره که ناخوداگاه پلکی زدم ویه قطره اشک پایین افتاد.
حالت نگاه ارتین بادیدن اشک عوض شد.انگاری قاطی کرد.سریع اشکو پاک کردم وگفتم:حالتون خوبه؟
ارتین نگاهی بهم انداخت واروم طوری که فقط خودمون بشنویم گفت:گریه نکن .توحالت خوبه؟4ساله رفتی وازت خبری نداریم.چرا هیچی ازخودت بهمون نگفتی ها؟
داشتم میمردم.خشکم زد.ارتین مرد قوی من چندقطره اشک ریخت.
دیوونه شدم.چرااون باید گریه کنه؟برای من؟یعنی اونم .....نه امکان نداره.
من:گریه چرا؟
ارتین:هیچی.اشکاشو سریع پاک کرد.
نگاهی به دست چپش انداختم.هنوز زن نگرفته بود.قلبم اروم شد.پس هنوز میتونم عاشقش باشم.
متوجه شدم اونم نگاهی به دست چپم انداخت ونفسی از سر اسودگی کشید ویه نگاه خوشحال به سامان انداخت.اونم خندید ولب زد:خوشحالم.
این کارا چیه ارتین وسامان میکنن؟منظورشون چی بود؟
با دکترا رفتیم داخل اتاق کنفرانس .شبنم ونیکی دیگه گریه نمیکردن.ارتین شدیدشاد ومیزدوبرق چشماش خیلی تو چشم بود.
دکترکریمی:خوب چه خبرا خانوم دکتر؟
من:راستش وقتی رفتم اونجا دکتر اعتصامی را به طور اتفاقی دیدم.پیش خانواده ایشون بودم وخودشون خیلی کمکم کردن.
دکترکریمی:امیراعتصامی؟
من:بله.
دکتر درمورد وضعیت کادرپزشکی اونجا پرسید ومنم یکی از پوشه هایی که تو اون سالها درمورد بیماری ها وچیزای دیگه جمع کرده بودما دادم بهشون تا مطالعه کنن.
دکتر بعد از مطالعه سری تکون داد وبا یه لحن که تحسین ازش میبارید گفت:من به تو افتخار میکنم دخترم.این اطلاعات واقعا عالیه.دوباره برمیگردی؟
کمی فکرکردم.اره باید برمیگشتمو یه سری از وسایلمو ومدارکمو که جامونده بود برمیداشتم.
من:بله باید برگردم.
تااینو گفتم ارتین بلند شد واومد داد بکشه که سامان وامیر علی هم بلند شدن ودر دهنش راگرفتن وبا یه ببخشید بردنش بیرون.
آرتین:
سامان وامیر علی بیرون اوردنم ولی من همچنان میخواستم برم نگینو محکم بگیرم وسرش دادبزنم وبگم:تو غلط میکنی بری.4سال رفتی بس نبود؟ایندفعه دیگه نمیزارم بری.
دادزدم:توروخدا ولم کنید.من دیگه نمیزارم نگین برگرده.
امیر:آرتین تمومش کن.اروم باش ببین مردم دارن چجوری نگاهمون میکنن.
من:برام مهم نیست چجوری نگاهم میکنن .
سامان:آرتین توکه اینطوری نبودی.پسرتوپاک دیوونه شدی.تاالان خودتو دیدی؟شدی پوست واستخون.من اگه جای نگین بودم عمرا بااین قیافه زن تو میشدم.باباجان اون وقتا که نگین نبود این حرکتا نمیکردی حالا که کنارته این روانی بازیا چیه بیرون میاری.اروم باش بابا.
من باحالت زاری گفتم:چجوری اروم باشم .توخودتم داری میگی نگین کنارمه .ولی اون داره دوباره برمیگرده.سامی چجوری اروم باشم وقتی برگشته وقلبمو دوباره هوایی کرده.شمادوتا خودتونم عاشق بودید وهستیدبچه ها چکارکنم؟
امیرگفت:میخوای بهت بگم چکارکنی نگین یه نگاهی بهت بندازه؟
من:اره اره.
امیر:اول برو این ریش وپشم هایی راکه به خودت گذاشتی رابزن.بعد برو دوباره اون باشگاه کوفتی هیکلت داره بهم میخوره.
من:دیگه؟
امیر:دیگه شو خودت بایدپیداکنی.
من:مسخره.سامی توبگوچکارکنم.
سامی:صبرکن ببینم.توکه اصلا نذاشتی ماببینیم نگین چی میگه.بزار ازشبنم بپرسم ببینم برای همیشه داره میره؟
من:دستت طلا.
سامی زنگ زد به شبنم:الو خانومم؟
شبنم:...................................
سامی:نه عزیزم چیزیش نشده.میگم شبنمم نگین برای همیشه میره آمریکا؟
شبنم:.................................
سامی:اهان میره مدارکشو بیاره؟برمیگرده؟
شبنم:...............................
سامی:نه چیزی نشده ارتین میخواست یه مدرک بفرسته امریکا بعدگفتیم اگه برای همیشه نمیره این مدرکم ببره.بعد که برگشت جوابشو بیاره.
شبنم:.......................
سامی:حالا بهش میگم.ماهم الان میاییم تو.
شبنم:.....................
سامی:باشه.قربانت.
تلفن را قطع کرد وروبه من گفت:ای خاک بر اون سرت کنم من به شخصه.ببین چقدرتابلو بودی که شبنم ونیکی هم یه بوهایی بردن.فقط شانس اورده باشی نگین ای کیوش در این مسائل کم باشه ونفهمیده باشه.
من:ول کن این حرفارا بگوببینم چی گفت؟بازم برمیگرده؟
سامی:اره فقط میره مدارک ووسایلش را برداره.برمیگرده.
من:راست میگی؟
سامی:نه دروغ گفتم تو این اوضاع داغونت یه حالی بکنی خوش باشی.پسره خر،نفهم،دیوونه،موجی......
من:بسه بابا .خوب بهتره بریم تو.
کتمو صاف کردم وعادی به سمت ساختمان بیمارستان حرکت کردم.
درلحظه اخر شنیدم که امیرعلی روبه سامان گفت:خدا اخرعاقبت کار این پسره کله شق را به خیر کنه.
نظرات شما عزیزان: